هنگام تعطیلات ، ویتا به داشی نزدیک می شود و او را کنار می گذارد. او به او گفت که اگر دختر رابطه جنسی داشته باشد ، او به او آیفون 4 می دهد. پدر پسر یک شرکت تلفن همراه را نگه داشته بود و به نظر می رسید این واقعیت داشته باشد. دخترک خندید ، اما تمام روز به پیشنهاد ویتی فکر کرد - والدینش نمی توانستند چنین چیزهای گران قیمت را تحمل کنند. وقتی همکلاسی روز بعد با یک نگاه مرموز کوله پشتی خود را باز کرد ، داشا جعبه ای را دید که بسته بود. اما ویکتور شرط کرد - او با یک دوست خواهد بود. در دروس ، دختر به فکر پیشنهاد بود - او واقعاً تلفن را می خواست. بعد از کلاس ، او به ویتا رفت و گفت موافق است. آن مرد سریع جعبه دستگاه را بیرون آورد و به داشا داد. بعد از مدتی ویکتور ، ایگور و صاحب خوشحال آیفون در حال ورود به آپارتمان این دختر بودند. همه در حال پوشیدن لباس زیر بودند و سعی می کردند به یکدیگر نگاه نکنند - مشخص بود که هیچ کس تجربه زیادی ندارد. داشا روی تخت بالا رفت و زانو زد. پسران در هر دو طرف مستقر شدند و با دستان لرزان شروع به لمس بدن جوان این همکلاسی کردند. دختر سریع نفس کشید ، فکر دو مرد که قصد لعنتی او را داشتند فوراً او را نادیده گرفت. در همین حال ، بچه ها جسورتر شدند - دستانشان شروع به بیرون آوردن لباسهای خود از کلاس كردند ، تا اینكه پسران خودشان را فراموش نكردند. خیلی زود سه گانه کاملاً برهنه شد. پسران بهترین تلاش خود را کردند - آنها سینه و عكس كوس وكير صورت دختر را بوسیدند و گربه او را نوازش کردند. داشا پیچ های پسر را گرفت و به آرامی شروع به کار کرد. اما بچه ها از خواب برخاستند ، اعضای نسبتاً بزرگشان درست جلوی صورت داشا بودند. دختر شروع کرد به مکیدن خروس ویت ، با ترکیدن با لذت ، و او را با دست دیگر خود پاره کرد. پس از مدتی ویکتور سر دختر را به سمت شریک زندگی خود چرخاند و حال و هوای او تغییر کرد. اما طولی نکشید - ایستادن روی تخت نرم آزار دهنده بود. ویتا ابتدا دراز کشید و با پیش بینی به همکلاسی خود نگاه کرد. او به سرعت خودش را در پاهای خود قرار داد و به کار خود ادامه داد. در عین حال ایگور در پشت نشسته بود - داشا خیس بود و دستگاه وی به راحتی وارد شکاف شلخته جوان شد. این سعادت وصف ناپذیر برای هر سه نفر بود - این اولین بار بود که با آنها بود. ایگور و ویتا مکانها را تغییر دادند - همه دوست داشتند همه چیز را از این جلسه بگیرند. داشا بر روی سرطان ایستاد ، دو سوراخ را به طور همزمان کار کرد و به نرمی ناله کرد. او در عین حال شیرین و شرمنده بود. بچه ها عاشقان بی تجربه بودند - پوزوها متنوع نبودند. با وجود این ، ویتا سرانجام دختر را روی تخت گذاشت و شروع کرد به لعنت به اندازه کافی پرخاشگرانه - هر دو بچه قبلاً در آب بودند. ایگور با دیدن چنین تصویری ، روی داشا زانو زد و شروع به استمناء کرد. این فکر که اکنون او انجام خواهد شد ، مانند یک فاحشه ، او را وحشیانه هیجان زده کرد. او با صدای بلند ناله کرد ، که نشان از ویتی داشت. پسر شروع کرد به حرکت سریعتر ، او در حال حاضر در هدف بود. ناگهان حرکاتش تا حد ممکن شتاب گرفت و ویتا چشمک زد و با چشم بر هم زد. پس از یک ثانیه ، تقدیر گرم ایگور روی سینه های دختر ریخت - قادر به دیدن چنین تصویری ساکت نبود ، او پس از آنها به پایان رسید.